پرده اول
خوش ذوقی
یادم نمیآید چند سالم بود ولی یادم هست که خودم توان نوشتن نداشتم.
مادرم یا گاهی اوقات دائی کوچک من که به خانهمان میآمد برایم مینوشت.
آن زمان هیچ وقت نمیدانستم که آینده قرار است نوشتن من ادامه پیدا کند.
در زمان کودکی شعرها و دلنوشتههایی برای خودم داشتم که مادرم یا دائی برایم توی دفتری که رنگ کِرِمی داشت مینوشتند.
بعد از آن به خاطر مدرسه از نوشتن متنفر شده بودم.
تنفر
من به خاطر رفتارهایی که در مدرسه با من داشتند اعتماد به نفس کمی داشتم و تقریبا از هر کاری در مدرسه میکردیم متنفر بود.
جز زنگ ورزش که آن هم به خاطر اینکه نمیتوانستم عالی بازی کنم بعد از آن حالم بد میشد.
یادم میآید معاون مدرسه حتی یکبار من را من را به نام خودم صدا نزده بود.
همیشه من را با عنوان بدی خطاب میکرد و بیدلیل از پشت گردن من میزد که حالا میفهمم اسمش پس گردنی بوده.
نه اینکه فکر کنید من همیشه شیطنت میکردم و دانشآموز بدی بودم.
ولی حتی اگر بد بودم دلیل نمیشد کسی هر روز به من پس گردنی بزند و سردردهایش تا همین الآن که ۱۳ سال گذشته من را آزار میدهد.
البته نه تنها بد نبودم بلکه…
اتفاقا درسم خوب بود. رتبه اول کلاس نبودم، اما همیشه جزو ۸ نفر اول کلاس بودم.
برخورد مسئولان دلسوز مدرسه با من مثل یک تکه موجود به درد نخور بود، البته جز مدیر خوبمان آقای جعفری که همیشه هوای من را داشت.
این چه معجزهای بود
به خصوص از زمانی که معلم عزیزمان آقای آقایی آمد.
تا نیمه اول سال پنجم معلم ما یک فرد بداخلاق بود. یکبار بی دلیل چنان سیلی به من زد که فکر کنم تا آخر عمرش بابت همان سیلی عذاب وجدان گرفته باشد.
بگذریم او در نیمه سال بازنشسته شد. آقای آقایی آمد.
او همان ابتدای سال من را نماینده کلاسش کرد.
باورتان میشود، من با رتبه اول کلاس در یک جایگاه نماینده شده بودیم.
البته دقیق یادم نیست ولی فکر میکنم جایی من را باور کرد که یک مسئله ریاضی پای تخته نوشت و علمای کلاس از حل آن عاجز شدند.
او گفت اگر کسی این مسئله را حل کند نوبت دوم ۲ نمره به امتحان نهاییاش اضافه میکنم.
همه ساکت شده بودند.
هیچ کس چیزی نمیگفت
حتی بلبل زبانهایی که بیستهایشان در کارنامه جا نمیشد.
نفسم به سختی بالا میآمد ، اما یک نیروی عجیب دستم را که سنگین تر هم بود بالا آورد.
به خودم که آمدم دیدم تمام کلاس به من خیره شده و آقای آقایی صدا میزند که : بیا
بلند شدم و ایستادم
قد بلندم که البته در کلاس از همه بلندتر بود انگار اصلا به چشم نمیآمد
آخر خودم حس میکردم قدم نصف واقعی خودش است.
آنقدر ترسیده بودم که وقتی از پشت نیمکت بیرون آمدم تا خودم را پای تخته رساندم انگار یکسال طول کشید.
اما این مسیری بود که باید طی میشد تا من خودم را باور کنم.
پرتو خورشید از پشت سرم به داخل کلاس میتابید و سایه من خیلی بزرگ شده بود و این درست وقتی بود که نصف مسیر را به سمت تخته طی کرده بود.
اینبار سایه من چند برابر خودم قد کشیده بود.
مثل سایه پدر جودی اپوت در کارتون بابا لنگ دراز.
در این لحظات بود که زمان سریع تر میگذشت و انگار من حس بهتری داشتم.
حس قدرت
اعتماد
ارزشمندی
خیلی عجیب است که در چنین مدرسههایی پارتی نداشته باشی، پدرت مدیر، معاون یا فرهنگی نباشد و احساس ارزشمندی کنی
چون اگر غیر اینها باشی مسئولان فقط به تو توهین میکنند.
بالاخره رسیدم
یک تکه گچ زرد یا دقیق نمیدانم چه رنگی ولی حداقل الآن که فکر میکنم دوست دارم گچ زرد باشد.
چون زرد نشانه امید است.
شروع کردم
انگار ذرات غباری که از گچ بلند میشد آهسته حرکت میکردند.
درست مثل صحنههای آهسته کارتون فوتبالیستها.
چیزی حس نمیکردم.
فقط مینوشتم
و مینوشتم
و بالاخره تمام شد.
وایی برق تحسین در چشمان دوستانم موج میزد و سوگولیهای کلاس که همیشه بیست بگیران میدان درسی بودند از حسادت چشمانشان را ریز کرده بودند و لب و لوچهشان کج شده بود.
اما به من چه ارتباطی داشت
بالاخره فهمیده بودم من هم میتوانم
این حس بهترین حس دنیاست و کسانی که درک کردهاند اکنون میفهمند من چه میگویم.
چه چیزی من افسرده را به پرشور ترین و بانشاط ترین فرد کلاس تبدیل کرده بود؟
چه چیزی باعث شد معدلم از ۱۸ و نیم ناگهان به ۱۹:۳۶ ارتقا پیدا کند و رتبه سوم کلاس باشم؟
همه اینها به خاطر اعتماد به نفس بود.
پرده دوم
علاقهای که به خاطرش دوچرخهام را فروختم
من از ابتدایی علاقه بسیار زیادی به فوتبال داشتم. یادم میآید وقتی بچههایی که در مدرسه فوتبال بودند از کلاسشان برایم صحبت میکردند اشک در چشمانم جمع میشد.
دوست داشتم ارزشمندترین داراییهایم را بدهم تا بتوانم در مدرسه فوتبال باشم.
دوست داشتم من هم مثل بقیه بازی کنم.
پدرم پول کفش و ساق بند و بقیه وسایل را داد و من هم از معمولی ترینشان خریدم. آخر فقط ۴۵ هزار تومان داشتم.
البته آن زمان دلار ۱۰۰۰ تومان بیشتر نبود ولی باز هم نمیشد کفش خاصی خرید.
در نهایت معمولی ترین کفش را گرفتم.
ولی پول شهریه مدرسه فوتبال را نداشتم.
پدرم هم این پول را نداشت.
دوچرخه زیبایم تنها چیزی بود که برای فروش داشتم.
آن را فروختم و شهریه یک تابستان را دادم.
چقدر غمانگیز بود.
ولی باید بین ایندو انتخاب میکردم.
و اینبار من لذت بازی با هم سن و سالهایم را با لذت دوچرخه عوض کردم.
لِه شدن استایل فوتبالی
بگذریم اما بعد از شرکت در مدرسه فوتبال کمی استایل فوتبالی گرفته بودم تا اینکه مدرسه باز شد.
معلم ورزش اولین جلسه بود که با ما دیدار میکرد.
من هم زیباترین لباس ورزشی خودم را پوشیده بودم، معلم که جدیت من را دید، برای تیمش انتخابم کرد.
بازی شروع شد و معلم آنچنان به من اعتماد داشت که تمام پاسها را به من میداد.
هیییییییییی
باورتان بشود یا نه همه توپها لو میرفت ، باور کنید من انقدر هم که فکر میکنید در فوتبال افتضاح نبودم، ولی باز هم نمیشد.
به خرافات اعتقاد ندارم ولی انگار طلسم شده بودم.
بعد از بازی معلم برای بچهها کمی حرف زد و بعد رو به من کرد.
جایی فوتبال بازی میکنی؟
بله آقا، مدرسه فوتبال فلان میروم
اووووه درسسسست…
پس اینطوری به تو فوتبال یاد میدهند.
و شروع کرد به مسخره کردن طرز آموزش آن مدرسه.
آنقدر حس بدی داشتم که حتی فرصت نکردم که بگویم آقا معلم، شما به من یاد بدهید که چطور بازیکن خوبی باشم.
نه به خاطر فرصت نبود مشکل جای دیگری بود.
قدر سخت است که از این موضوع بنویسم. واقعا برایم دردناک است که چرا از معلم کمک نخواستم.
اگر کمک خواسته بودم شاید من هم میتوانستم مثل دوستانم در تیم منتخب مدرسه باشم
شاید من را هم برای مسابقات کشوری و استانی انتخاب میکردند
اما نشد که نشد
دردناک است میفهمید
چون از آنروز به بعد دیگر لذتی از فوتبال نبردم.
همیشه به خودم شک داشتم
هر توپی که به سمتم میآمد میترسیدم که لو برود.
قصد ندارم ماجرای خودم را هندی جلوه بدهم ولی همین لحظه که در حال نوشتن هستم چشمانم قرمز شده.
من میتوانستم بازیکن بزرگی باشم، حداقل در شهر یا مدرسه خودمان
همه این فرصتها از دست رفت.
سالهای نوجوانی با همه مشکلاتی که به خاطر بلوغ برایم پیش آمده بود به خاطر این موضوع خیلی دردناکتر شد.
تمام این درد به خاطر یک موضوع بود.
وقتی در پرده اول آنرا کسب کردم به اوج لذت تحصیلی رسیدم و در پرده دوم وقتی آنرا از دست دادم اوج ناراحتی را تجربه کردم.
پرده سوم
تغییر مسیر زندگی
باورتان میشود نبود یک مورد در شخصیت ما باعث شود مسیر زندگی به کل تغییر کند.
پرده سوم به زمانی برمیگردد که من با نبود اعتماد به نفس رشد کرده بودم.
دورانی بود که من به شدت احساس تنهایی میکردم.
آن زمان شخصی با من دست دوستی داد و گفت تو انسان توانمندی هستی و میتوانی به رویاهایی که در وجود تو دفن شده، دست پیدا کنی.
من باور نمیکردم
باور نمیکردم که بتوانم انسان شاد و اثرگذاری باشم،
بعد از مدتی کمکم حرفهای او روی من اثر گذاشت و من توانستم به سمت رویاهایم قدم بردارم.
و خودم را باور کرده بودم.
احساس قدرتی بیپایان در درون من بوجود آمده بود.
و هر روز که از خواب بیدار میشدم رویاهای بزرگتری در ذهنم میساختم.
اما همان دوست که برای ایجاد خودباوری به من کمک کرد رفتارش را کاملاً تغییر داد.
حس از حسادت سرتاسر وجودش را فرا گرفت و به هر روشی که توانست شخصیت من را مورد تهاجم قرار داد.
انگار میخواست من را به دوران قبل از تغییر برگرداند.
و به خاطر احترامی که برایش قائل بودم من توهینش را با رفتار درست پاسخ میدادم.
خلاصه او سعی داشت به هر نحوی شده زندگی من را به دوران افسردگی و ناامیدی قبلی برگرداند.
اما قرار نبود این اتفاق برای من رخ دهد.
چون اینبار دوست بزرگتری پیدا کرده بودم.
خدا
اینبار خدا قدرت من را تقویت کرد و توانستم این دوست را از زندگیام برای همیشه خارج کنم.
اما چه چیزی باعث همه این داستانها در زندگی من شد.
تنها عاملی که به زندگی من سر و سامان داد و در پرده دوم زندگی من را به افسردگی کشاند اعتماد به نفس بود.
حال به این موضوع میرسیم که چرا میگویم برای داشتن زندگی شاد و دنبال کردن اهدافتان به اعتماد به نفس نیاز دارید.
نبود اعتماد به نفس باعث شد که فوتبال را برای همیشه فراموش کنم.
باعث شد هیچوقت از حقم دفاع نکنم.
باعث شد سالهای سال رویاهایم را دنبال نکنم.
باعث شد توانمندیهای خودم را دست کم بگیرم.
اما اعتماد به نفس باعث شد در مدت کوتاهی از یک تنبل متوسط کلاس به رتبه سومی کلاس برسم.
باعث شد به سمت رویاهایم با تمام سختیهایش حرکت کنم و آنها را به واقعیت تبدیل کنم و کماکان در مسیرشان هستم.
باعث شد افراد اضافی (مثل دوستی که مثال زدم) از زندگی من حذف شوند.
و نکته مهم اینکه باعث شد امروز شغلم تدریس اعتماد به نفس در تمام ابعاد زندگی باشد.
و اما از همه مهم تر رابطهی زیبایی که امروز با خداوند و تمام چیزهایی که آفریده دارم را مدیون اعتماد به نفسی هستم که پله پله در خودم ساختم و قطعا این مسیر تا بینهایت و فراتر از آن ادامه دارد.
پرده چهارم
باز هم تاثیر معلم
اما چطور توانستم تغییر کنم؟ چطور بر ترسهایم غلبه کردم.
چطور اعتماد به نفسم را به دست آوردم و آنرا حفظ کردم؟
در همان سالها من که انسانی افسرده بودم بین یک دوراهی گیر کرده بود.
راه اول که میگفت تو انسان بزرگی نخواهی شد و نمیتوانی به خجالت خودت غلبه کنی و برای همیشه در این افسردگی رنجآور باقی خواهی ماند.
راه دوم که به آن باور داشتم این بود که میتوانم با تلاش و آموزش خجالت خودم را برطرف کنم و اعتماد به نفسم را بسازم.
من راه دوم را انتخاب کرده بودم.
آموزشهای خوبی در مورد اعتماد به نفس دیدم و به مرور خودم را تقویت کردم.
و روز به روز همه چیز برایم بهتر میشد.
تا اینکه تصمیم گرفتم استادی که اعتماد به نفسم را تقویت کرد از نزدیک ببینم.
من وقتی استادم را از نزدیک دیدم شیفته کارش شده بودم.
آقای بهرامپور دومین معلمی بود که عمیقا روی زندگی من اثر گذاشت و باعث شد مسیری در حوزه محتوا و تدریس داشته باشم.
چقدر خوب است که انسان بتواند زندگی دیگران را تغییر دهد.
دائم مطالبی از این دست را دنبال میکردم و دوست داشتم من هم یاد بگیرم تا انسان اثرگذاری باشم.
من در دورهای شرکت کردم و به مرور یاد گرفتم.
یاد گرفتم که چطور میشود به دیگران آموزش داد.
و باز هم تاثیر معلم
هر چقدر هم که اعتماد به نفس داشته باشی باز هم وقتی مسیر جدید را آغاز میکنید دچار شک و تردید میشوی.
شنیده بودم دوران متنهای بلند تمام شده است و فقط باید با ویدیو و رسانههای دیگر آموزش داد(هر چند این را فقط از زبان میانبر فروشان شنیدهام که امروزه الی ماشالله زیاد شدهاند.)
اما عجیب بود. من سایتی پیدا کرده بودم که در همین دوران آنقدر جذاب مینوشت
وقتی وارد سایتش میشدی دیگر اختیار خروج از سایت دست خودت نبود.
آقای کلانتری که ثبات قدم در مسیر آموزش و زیبا نوشتن را به من آموخت باعث شد این متن که امیدوارم از آن لذت برده باشید را بنویسم و من بینهایت از ایشان سپاسگزارم.و میدانم هر کسی مثل ایشان بنویسد قطعا خواندنی خواهد شد.
و تا امروز این مسیر را ادامه دادهام، البته خودم میدانم هنوز تمام تلاشم را به این مسیر معطوف نکردهام، اما حاضر نیستم این شغل را با هیچ چیزی در جهان عوض کنم.
برای دعوت به سخنرانی می توانید به من ایمیل بزنید:
reza.mohammadise@gmail.com

